۱۳۹۱ مرداد ۵, پنجشنبه

چپ دست ریتورنز!

احساس واقعاً خوبیه... مثل وقتاییکه آدم یهویی یه وسیله قدیمی و خاطره انگیز رو بعد از چند سال بصورت اتفاقی ته کمد، گوشه انباری یا یه همچین جایی پیدا میکنه و یه دفعه یه سری از خاطرات قدیمی واسه آدم زنده میشه... الآن اومدن به بلاگر و تایپ کردن همین چیزایی که دارین میخونین، یه همچین احساسی رو تو من بوجود آورده... یه احساس واقعاً خوب و لذتبخش
اما درباره اینکه چی شد من بعد از حدوداً یک سال و نیم برگشتم و دارم اینجا می نویسم و تو این مدت کدوم گوری بودم، باید بگم که تو این مدت واقعاً گرفتار بودم... از یه طرف به شدت درگیر امورات شغلم بودم و مثل اسب (واسه خودم کلاس گذاشتم و نگفتم خر... شما دوست داشتین همون خر رو جایگزین کنید!) کار می کردم... از طرف دیگه هم شرایطی پیش اومد که دیگه حس کردم لازمه درسم رو ادامه بدم و برم دانشگاه... واسه همین حسابی وقتم پر بود و چه ذهنی و چه جسمی واقعاً مشغول بودم و حتی فراموش کرده بودم که یه وبلاگی هم دارم. تا اینکه چند وقت پیش که داشتم یکی از ایمیل هام رو که مدتها بود چک نکرده بودم، چک میکردم، بین دویست سیصد تا ایمیل و اسپم درمورد داروهای تقویت جنـسی و روش های درآمدزایی اینترنتی و این مزخرفات، ایمیل یکی از دوستان وبلاگ نویس رو دیدم و دوباره یاد اینجا افتادم... اما مشکل اینجا بود که پسورد اکانتم رو فراموش کرده بودم و امشب با مقداری تلاش و تمرکز تونستم این مشکل رو حل کنم و پسورد رو بخاطر بیارم
می دونم نوشتن یا ننشوتنم چیز مهمی نیست و کلاً فایده ای واسه کسی نداره اما به هرصورت اگر مشغله کاری و درسی و همینطور تنبلی و بی حوصلگی بزاره، دوباره اینجا خواهم نوشت... البته احتمالاً قبلش یه خونه تکونی هم خواهم داشت و یه سری از پست های قبلی رو که الآن به نظرم جذاب نمی رسن و نمیدونم اون وقتا واقعاً واسه چی نوشته بودمشون رو دیلیت خواهم کرد و یه دستی هم به سر و روی وبلاگ خواهم کشید

۱۳۸۹ آبان ۷, جمعه

شرمنده

این روزها خیلی خیلی گرفتارم.... کار ، درس ، زندگی... خلاصه همه چی قاطی پاطی شده و همیشه کمبود وقت دارم. این وبلاگ رو که در حالت عادی هم دیر به دیر آپدیت می کردم و البته همون مطالبی که هفته ای یکبار می نوشتم هم معمولاً در رده خزعبلات قرار داشت اما گرفتاری حال حاضر باعث شده تا فرصت نکنم همون خزعبلات هفتگی رو هم بنویسم.
راستش فکرش رو نمی کردم که ننوشتن من اشکالی داشته باشه اما امروز که یه سر به کنتور وبلاگ زدم، دیدم که توی این مدتی که من در غیبت صغری به سر می بردم، بعضی دوستان گهگاه به اینجا سر می زدند و دست خالی بر می گشتند. این مسئله باعث شد که یجورایی احساس شرمندگی کنم... واقعاً شرمنده ام از همه دوستانی که توی این مدت اومدن، میان و خواهند اومد. البته سعی خواهم کرد که غیبت صغری به کبری تبدیل نشه و هر چند وقت یکبار یه چیزی (حتی خزعبل) بنویسم.

آگهی استخدام: به علت کمبود وقت به یک نفر با سابقه برای خاراندن سر نیازمندم!
پ.ن برای آگهی استخدام: به جز سر... نقطه دیگری از بدنم نیاز به خارش ندارد! خیالتون راحت!

۱۳۸۹ مهر ۲, جمعه

اولین روز مدرسه

کوچکترین عضو خانواده ما آرین ، خواهرزاده 6 سالمه. آرین کوچولوی ما امسال قراره بره کلاس اول. چهارشنبه هفته پیش رفت واسه کلاس بندی و از فردا قراره رسماً وارد دنیای دبستانی ها بشه.
این روزا آرین رو که می بینم، یاد اولین روز مدرسه رفتن خودم میفتم. یادش بخیر چه دهنی از من سرویس شد همون روز اول. نمی دونم سال 70 بود یا 71. یه روز قبل از شروع رسمی مدارس، مثل بقیه کلاس اولی ها رفتم واسه کلاس بندی. جزئیات اون روز رو دقیق یادم نیست، فقط یادمه که آخر سر بهم گفتن که توی کلاس 1/4 افتادم. خلاصه کلاس بندی که تموم شد اومدم خونه و روز بعدش یعنی روز اول مهر با کلی استرس عازم مدرسه شدم. توی حیاط با پرس و جو صف کلاس 1/4 رو پیدا کردم و رفتم توی صف. مراسم صبحگاه هم که تموم شد ، همراه بقیه بچه های صف حرکت کردم سمت کلاسمون و روی یکی از نیمکت های کلاس مستقر شدم. خانم معلم تپل مپلمون اومد و شروع کرد به حضور غیاب. یکی یکی اسم بچه ها رو خوند و یکی یکی بچه ها اعلام حضور کردند تا اینکه گفت "کسی مونده که اسمش رو نخونده باشم؟" من درحالیکه یه نمه پاپیون کرده بودم دستم رو بالا بردم. گفت "شما اسمت چیه عزیزم؟" گفتم "فلان فلانی!" یه نگاه به لیست کرد و گفت "اسمت نیست." دیگه رسماً پاپیون کردم! گفت "برو ببین اسمت توی لیست کلاس کناری هست یا نه". رفتم کلاس 1/5. اسمم توی لیستشون نبود. به معلم اون کلاس گفتم "چیکار کنم؟" گفت "برو کلاس 1/3". رفتم کلاس 1/3. اسمم توی لیست اون کلاس هم نبود. واقعاً کپ کرده بودم. رفتم کلاس 1/2. توی لیست اونا هم نبودم. از کلاس 1/2 که اومدم بیرون زدم زیر گریه. دیگه مطمئن شده بودم که اسمم توی لیست هیچ کلاسی نیست و قراره بی سواد باقی بمونم. داشتم زار زار گریه می کردم که مستخدم مدرسه (که یادم نیست اسمش پروین خانم بود یا پروانه خانم) اومد سراغم و دلیل گریه کردنم رو پرسید. با گریه جریان رو واسش گفتم. پروین خانم (یا پروانه خانم ) اول به نمه دلداریم داد و بعد دستم رو گرفت و منو برد کلاس 1/1 و بالاخره معلوم شد اسمم توی لیست اون کلاس هست و من بی سواد باقی نمی مونم.

میگن بچه حلال زاده به داییش میره. خیلی از اخلاق های آرین به من رفته اما امیدوارم شانسش به این یکی داییش نرفته باشه و روز اول مدرسه اش مثل روز اول من ت.خ.می از آب درنیاد.

۱۳۸۹ شهریور ۲۹, دوشنبه

طرز تهیه کوکوی ذرت و سیب زمینی برای 2 نفر

ابتدا یک سیب زمینی گنده را به مدت 30 درون یک قابلمه آب بجوشانید تا خوب آب پز شود. سپس آنرا زیر شیر آب سرد گرفته و بعد از خنک شدن، پوستش را کنده و آنرا رنده کنید. محتویات یک کنسرو 200 گرمی ذرت را با سیب زمینی رنده شده قاطی کرده و 2 عدد تخم مرغ نیز به آن اضافه کنید. نمک ، فلفل و سایر ادویه جات لازم را نیز اضافه کرده و مخلوط را خوب بهم بزنید تا همه مواد با هم بطور کامل مخلوط شوند. ماهیتابه را روی شعله ملایم گاز گذاشته و بگذارید روغن درون آن خوب سرخ شود. حال مخلوط را درون تابه ریخته و بگذارید یک سمت آن خوب بپزد. بعد از اینکه مطمئن شدید پشت کوکوی شما کامل پخته و قهوه ای رنگ شده، باید آنرا برگردانید تا سمت دیگرش نیز بپزد. ابتدا با یک قاشق اقدام به این کار کنید اما هر کاری کنید نمی توانید. کوکوی شما همچون جگر زلیخا با کوچکترین تکانی ندای جدایی سر می دهد. از یک قاشق دیگر کمک بگیرید و سعی کنید با در دست داشتن یک قاشق در هر کدام از دست ها اقدام به برگرداندن کوکوی خود کنید اما باز هم عمراً نخواهید توانست. از بزرگ ترین و پهن ترین کفگیری که در آشپزخانه پیدا کردید کمک بگیرید اما استفاده از آن هم بی فایده خواهد بود. مدت 5 دقیقه به ماهیتابه زل بزنید و بطور عمیق به آن فکر کنید. ایده ای به ذهنتان خواهد رسید اما اجرای آن نیاز به سرعت عمل بالایی دارد. پس 5 دقیقه دیگر به ماهیتابه زل بزنید و اینبار سعی کنید بطور عمیق تمرکز کنید.
اکنون زمان آغاز عملیات است... درب ماهیتابه را بر روی آن گذاشته و در کسری از ثانیه ماهیتابه را برعکس کرده و آنرا بردارید. حال کوکوی شما روی درب ماهیتابه قرار دارد. یک بشقاب بزرگ بر روی درب ماهیتابه بگذارید و بشقاب و درب ماهیتابه و هر آنچه در درون آن است را سریع بگردانید و درب را بردارید. در این مرحله کوکوی شما بر روی بشقاب قرار دارد. سپس نوبت آن است که ماهیتابه را بر روی کوکو و بشقاب گذاشته و عملیات فوق را تکرار کنید. در پایان کوکوی شما بدون اینکه از هم پاچیده(!) باشد درون ماهیتابه پشت و رو شده و فقط نیاز دارد که چند دقیقه ای روی شعله کم اجاق گاز قرار بگیرد. در این مرحله شما احساس دانش آموزی را خواهید داشت که موفق شده است یک معادله 10 مجهولی را به درستی حل کند. 15 دقیقه بعد کوکوی ذرت و سیب زمینی شما آماده است. البته به نظر می رسد حجم این غذا برای 2 نفر یک مقدار زیاد باشد و با آن بتوان کل گرسنگان سومالی را سیر کرد اما به قسمت خوب ماجرا فکر کنید... زیاد بودن غذا باعث می شود که حداقل یکی دو وعده دیگر از غذا پختن معاف شوید. پس غذای خوشمزه خود را میل کرده و از آن لذت ببرید. غذایی خوشمزه که فقط 3 ساعت (از 12/30 تا 3/30) برای آماده کردن آن زمان صرف شد. البته بعد از میل کردن این غذای خوشمزه، 3 ساعت هم زمان نیاز است تا ظرف های کثیف (که نصف کل ظروف آشپزخانه را شامل می شود) شسته و اجاق گاز را مجدداً به حالت اولیه اش برگردانید.

پ.ن 1: این حکایت ناهار پختن امروز من بود.
پ.ن 2: جداً شانس اوردم که دختر نشدم وگرنه با اولین شامی که واسه شوهر جان می پختم، منو 3 طلاقه می کرد!
پ.ن 3: خدا رو شکر، مامانم فردا از سفر برمی گرده و لازم نیست فردا هم هنر آشپزی خودم رو به معرض نمایش بزارم.
پ.ن 4: کسی می دونه چرا این کوکوی من چسبندگیش کم بود؟ اشکال از ذرت بود یا تخم مرغ؟؟

۱۳۸۹ شهریور ۲۰, شنبه

خرس چپ دست

چهارشنبه هفته قبل برای اولین بار توی سال 89 قبل از ساعت 12 شب گرفتم خوابیدم. روز بعدش (پنجشنبه صبح) هم ساعت 11 از خواب بیدار شدم. پنجشنبه شب هم برای بار دوم توی سال 89 موفق شدم قبل از 12 بخوابم. جمعه رو هم که تا ساعت 11/30 خواب بودم. دیشب هم فقط 1 ساعت از نیمه شب گذشته بود که خوابم برد و امروز صبح ساعت 9 بیدار شدم. یک ساعتی بیدار بودم که دیدم نمیشه... خیلی خوابم میاد... پس دوباره گرفتم خوابیدم تا نزدیکی های ساعت 12. الآن هم که دارم اینا رو می نویسم ساعت هنوز 12 شب نشده اما من احساس می کنم که خوابم میاد و باید برم بگیرم بخوابم!
فکر کنم دارم دچار دگردیسی میشم و احتمالاً تا چند روز دیگه بطور کامل تبدیل به خرس خواهم شد!
پس اگر دیدید 5-6 ماه گذشت و من توی این وبلاگ چیزی ننوشتم، واسم نگران نشید... به احتمال زیاد من توی خواب زمستانی هستم.

۱۳۸۹ شهریور ۱۵, دوشنبه

بازگشت به مسیر زندگی

خیلی وقت بود که زندگیم شده بود وقت گذروندن الکی. حدود 3-4 سال... شایدم بیشتر.. خیلی مطمئن می تونم بگم که توی این 3-4 سال اخیر هیچ گ.ه مثبتی نخوردم... حتی منفی اش رو هم نخوردم!... نه مثل بچه آدم درس خوندم، نه زبان انگلیسیمو تقویت کردم. نه یه پول درست و حسابی پس انداز کردم، نه توی چهار تا جشنواره کاریکاتور شرکت کردم که الله بختکی یه جایزه ای چیزی ببرم تا 4 سال دیگه یه رزومه واسه ارائه داشته باشم. واسه هیچ روزنامه و مجله ای هم کار تصویرسازی و کاریکاتور انجام ندادم و کلاً فکر نمی کنم توی این 3-4 سال اخیر حتی 20 تا کاریکاتور هم کشیده باشم. واقعاً هیچی... هیچ کار خاصی نکردم توی این مدت. یه الاف به معنای واقعی کلمه بودم و بدبختی اینجاست که خودم هم متوجه این الاف بودنم بودم اما واقعاً کار خاصی هم نمی تونستم بکنم... چون فقط یه مقدارش مربوط به گشادی خودم بود و بقیه اش به خاطر شرایطی بود که توش قرار داشتم.
خدا رو شکر تازگی ها یه تغییر مثبت توی زندگیم بوجود اومد که باعث شده واسه انجام همه کارهای نکرده ام توی این 3-4 سال انگیزه پیدا کنم. دوباره امید رسیدن به چند تا از آرزوهای اصلی زندگیم رو بدست آوردم. فقط اگه بزودی مشکل شغلیم هم حل بشه و بتونم یه قرارداد مناسب با یه شرکت مناسب ببندم، می تونم تا حدودی احساس خوشبختی کنم و به آینده ام امیدوار باشم.

۱۳۸۹ شهریور ۳, چهارشنبه

دلم واسه شغل قبلیم تنگ شده... شغلی که از چند روز بعد از اولین کنکورم یعنی وقتی 18 سال و نیم داشتم شروع شد و تا 5 سال و نیم بعد... یعنی وقتی 24 ساله شدم، ادامه داشت. شغلی که اوایل با وجود درآمد کم دوستش داشتم و اواخر با وجود درآمد نسبتاً خوب ازش بدم می یومد. شغلی که بخاطرش مجبور بودم هر شب ساعت 11 شب از سرکار برگردم خونه و تازه اون موقع شام بخورم. شغلی که مجبور بودم بخاطر چندرغاز درآمد در طول روز حداقل با صد نفر آدم سر و کله بزنم... با آدمایی که هر کدوم یجورایی خارج می زدند... مثلاً یه مشتری داشتم به اسم آقای مستان که همه رو علی ژون (علی جون) صدا می کرد. به معنای واقعی کلمه زبون نفهم بود و هر وقت که می یومد مغازه... تا دهنم رو آسفالت نمی کرد، نمی رفت. همیشه خدا هم موقع پول گرفتن از این بشر مشکل داشتم. خودش و خودت رو جر می داد تا بتونه مثلاً 50 تومن بماله در آدم. یا مثلاً یه مشتری دیگه داشتم به اسم آقای حسینی... آدم فوق العاده محترمی بود اما وقتی وارد مغازه می شد، کافی بود فقط یه کلمه (مثلاً... سلام) بگه تا کل فضای مغازه تا 3 روز بوی سیگار بهمن بگیره. یا یه مشتری دیگه بود بنام خانم مرادی... یه خانم میانسال که معمولاً هفته ای یکی دو بار بیشتر نمی یومد اما از شانس بد من همون یکی دو بار رو هم وقتی می یومد که هیشکی توی مغازه نبود و اون هم تا می دید سر من خلوته یه دوساعتی می نشست و واسم درد و دل می کرد... بعد از اینکه مخم رو بطور کامل تیلیک می کرد، چیزی رو که می خواست می گرفت و پولش رو می داد و می رفت. البته همیشه قبل از رفتن یه شکلات هم بهم می داد که انصافاً خیلی می چسبید. گل سر سبد همه مشتری هام هم آقای نجفی بود. یه پیرمرد حزب الهی چاق و قد کوتاه... چشماش هم لوچ بود. وقتی داشت با تو صحبت می کرد، با یه چشمش منو نیگاه می کرد و با اون یکی چشمش یکی دیگه رو... هیچوقت نفهمیدم دقیقاً کیه و چیکارس... ظاهراً رفیق فابریک صفار هرندی هم بود... کافی بود من یا یکی از مشتری ها، درباره عمو صفار بد بگیم... خون جلوی چشمای حاجی رو می گرفت و مثل سماور در حال جوشیدن میشد که هر آن احتمال انفجارش وجود داره. واقعاً موجود بدقلقی بود. (حالا بعدنا یه پست اختصاصی درباره این موجود استثنایی می نویسم). خلاصه... هزار تا مشتری عجیب و غریب داشتم توی اون شغل که هر کدوم آنرمال تر از اون یکی بود و الآن که یادشون میفتم، واقعاً خدا رو شکر می کنم که از دستشون راحت شدم. با این وجود نمی دونم چرا تازگیا دلم واسه اون شغل تنگ شده. دلم واسه شکلات های خانم مرادی، بوی سیگار آقای حسینی و چشمای تا به تای حاجی نجفی تنگ شده. نمی دونم واسه اینه که الآن اوضاع جیبم مثل تانزانیاست یا اینکه کلاً یه جاییم میخاره واسه سر و کله زدن با همچون موجوداتی... بهرحال دلم تنگ شده... اون هم خیلی زیاد.